با اولین پلک زدنم هنگام صبحِ آن روز صدای جیک جیک گنجشکی را شنیدم که پشت پنجره ی اتاق سایه اش نمایان بود.عاشق صدایش شدم انگار از صداهای زیبا و گوش نوازی بود که مرا عجیب بیدار کرده است.خیلی زود به حیاط رفتم و مشتی نان خشک برداشتم و روی زمین گذاشتم.طولی نکشید که گنجشک نه فقط خودش،بلکه دوستانش را هم به ضیافت نان خشک من دعوت کرد.عجب لذتی بردم انگار خدا آن لحظه دنیا را به من داده بود.بازهم فردای آن روز همین کار را کردم و دوباره نان خشکم را مشت کردم و به حیاط رفتم و چندی بعد گنجشک و دوستانش آمدند.این قصه ی زیبا روزها تکرار شد تا اینکه یه روز نان ها به روی زمین ماند و دیگر گنجشکی نیامد.حتما تغییر فصل ها دلیلش بوده ست اما من باز هم با تکرار فصل ها منتظر ماندم و نان ریختم اما گنجشکی نیامد...شاید این دفعه بیاید. میخواهم نان که نه ضیافتی بهتر برایشان بگیرم! + نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۴۰۱ ساعت 22:9 توسط حدیث کاشانی زاده | خروجی های ذهن من...
ادامه مطلبما را در سایت خروجی های ذهن من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hadiskashanizadeh بازدید : 86 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:50